#6😡I don't want to be in love

16:07 1402/06/21 - &Gita&

و اینم پارت۶

.........از زبان مرینت........

رسیدم به دانشگاه
رفتم  سر کلاس
دیر رسیدم ولی لوکا نبود.کلاس ترکیده بود از همهمه
اخییششش
الان میتونم یه سر به کتابخونه بزنم

       ........از زبان آدرین.......

یه روز کسل کننده دیگه شروع شد
به زور از تخت اومدم بیرونو لباسامو پوشیدم
خواستم کیفم رو وردارم که ......
نهههه کیفمو دیروز تو کتابخونه جاگذاشتم
ولش کن امروز قبل کلاس با آقای کافی  میرم ور میدارم
        
......تو دانشگاه.......
  
خب دیگه برم کتابخونه کیفم رو وردارم
از کلاس اومدم بیرون و رفتم سمت کتابخونه.
رسیدم به کتاب خونه که دیدم آقای کافی دم در کتابخونس
نفس راحت کشیدم و ازش پرسیدم:آقای کافی شما چرا اینجایید؟فکر کردم سر کلاسید.
استاد:اوه...بله ..من کیفم رو جاگذاشتم تو کتابخونه
من : عه ....منم کیفم رو جا گذاشتم
تو همین حال و هوا بودیم که مسئول کتابخونه اومد......

      .......  از زبان مرینت.........
دیدم دونفر وایسادن دم در کتابخونه
دیدم یکیش لوکا بود و یکیش........
یه پسر مو طلایی با چشمای سبز که هر روز تو کتابخونه میبینمش(سوپرایززز🥳)
چقدر خوشگل بود چشاش ، ولی نگاهش چقدر سرد بود
همینجوری نگاهم به پسره بود که لوکا گفت: معذرت میخوام خانم دوپن چنگ، کیفم رو دیروز تو کتابخونه جا گذاشتم اومدم وردارم که دیدم در کتاب خونه قفله.
من سریع خودمو جمو جور کردم و گفتم الان باز میکنم استاد
استاد : هیم...این آقا هم کیفشو جاگذاشته.....برای اونم بیارید
من:چشم

        .........از زبان آدرین.......

از نگاهاش فهمیدم که خیلی جذاب شدم
برای همین نگاه سردی بهش دوختم
تا اینکه استاد گفت که درو باز کنه
اونم یه چَشمی گفت و درو باز کرد
به صورت دختره نگاه کردم 
چرا قلبم یه طوری شد 
نه!
من نباید عاشق باشم!
ولی......

                   .........از زبان مرینت........

رسیدم به دانشگاه
رفتم  سر کلاس
دیر رسیدم ولی لوکا نبود.کلاس ترکیده بود از همهمه
اخییششش
الان میتونم یه سر به کتابخونه بزنم

      ........از زبان آدرین.......

یه روز کسل کننده دیگه شروع شد
به زور از تخت اومدم بیرونو لباسامو پوشیدم
خواستم کیفم رو وردارم که ......
نهههه کیفمو دیروز تو کتابخونه جاگذاشتم
ولش کن امروز قبل کلاس با آقای کافی  میرم ور میدارم
       
......تو دانشگاه.......
 
خب دیگه برم کتابخونه کیفم رو وردارم
از کلاس اومدم بیرون و رفتم سمت کتابخونه.
رسیدم به کتاب خونه که دیدم آقای کافی دم در کتابخونس
نفس راحت کشیدم و ازش پرسیدم:آقای کافی شما چرا اینجایید؟فکر کردم سر کلاسید.
استاد:اوه...بله ..من کیفم رو جاگذاشتم تو کتابخونه
من : عه ....منم کیفم رو جا گذاشتم
تو همین حال و هوا بودیم که مسئول کتابخونه اومد......

     .......  از زبان مرینت.........
دیدم دونفر وایسادن دم در کتابخونه
دیدم یکیش لوکا بود و یکیش........
یه پسر مو طلایی با چشمای سبز که هر روز تو کتابخونه میبینمش(سوپرایززز🥳)
چقدر خوشگل بود چشاش ، ولی نگاهش چقدر سرد بود
همینجوری نگاهم به پسره بود که لوکا گفت: معذرت میخوام خانم دوپن چنگ، کیفم رو دیروز تو کتابخونه جا گذاشتم اومدم وردارم که دیدم در کتاب خونه قفله.
من سریع خودمو جمو جور کردم و گفتم الان باز میکنم استاد
استاد : هیم...این آقا هم کیفشو جاگذاشته.....برای اونم بیارید
من:چشم

       .........از زبان آدرین.......

از نگاهاش فهمیدم که خیلی جذاب شدم
برای همین نگاه سردی بهش دوختم
تا اینکه استاد گفت که درو باز کنه
اونم یه چَشمی گفت و درو باز کرد
به صورت دختره نگاه کردم 
چرا قلبم یه طوری شد 
نه!
من نباید عاشق باشم!
ولی......

                  "پایان پارت"
۲۰۱۹ کاراکتر
خو چطور بود؟
ببخشید اگه کم بود 

لایک کامنت فراموش نشه
تاپارت بعد

بازم میگم این رمان مال وبلاگ لیدی باگ هست به اونجاهم سر بزنید