#1😡I don't want to be in love

00:53 1402/05/25 - &Gita&

سلااااام اینم از اولین رمان این وب

من آدرین آگرست هستم و ۲۵ سالمه  
من از ۱۴ سالگیم قول دادم که عاشق هیچ دختری نشم. ولی یه دختره هست به اسم کاگامی که خیلی بهم میچسبه و عاشقمه  ولی من دوسش ندارم.
دانشجوی رشته ی مد هستم و عاشق کتاب!
برا همین بیس چهاری تو کتاب خونه ی دانشگاه ام

کتاب های زیادی در مورد عشق خوندم اما هنوزم به عشق اعتقادی ندارم
 

رنگ مورد علاقم ام مشکی و سبزه

میخوام داستان اینکه چرا نمیخوام عاشق بشم رو بگم.....
 

"فلش بک به زمانی که آدرین ۱۳ سالش بود"

امروز تو کتاب خونه مدرسه بودم که....
یه دختره که تاحالا تو کتابخونه ندیدمش و  موی بلندی داشت و موهاش قهوه ای بود اومد پیشم نشست .(اگه گفتین این کیه😁)
من که سرم تو کتاب بود یه نگاه ریز بهش کردم....
تا اینکه فهمیدم اونم داره به من نگاه میکنه.
من فوری سرم رو برگردوندم ، ولی متوجه نگاه هایی که مقصدش منه شدم....
تا اینکه زنگ خورد و دختره پاشد رفت سر کلاس.
منم داشتم رفتنش رو میدیدم...
اوه پسر ! چقدر خوشگل بود ..
به خودم اومدم و دیدم دهنم عین عقب افتاده ها باز مونده و همه دارن بهم میخندن
فوری خودم رو جمع و جور کردم و فوری از کتاب خونه زدم بیرون....
این چه حسی بود که من داشتم؟ {عاشق شدی عسیسم😘}
چرا نسبت به اون دختر حس دارم؟

تو راه کلاس فقط به اون دختره فکر میکردم....

 

 
 

پایان 
خوشتون اومد ؟
پارت دوم رو بزارم؟

بچه ها این رمان از وبلاگ لیدی باگ هست